گزیدن. بگزیدن. برگزیدن. گزین کردن. استراء: از شاه بختیارتر امروز شاه نیست کو از همه جهان چو توئی کرد اختیار. فرخی. نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سربسر منیر. فرخی. از کارها کریمی و فضل اختیار کرد هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او. فرخی. پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار. فرخی. امیر ماضی ما را چون کودک بودیم... و بر همه فرزندان اختیار کرد. (تاریخ بیهقی). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین به آنکه اختیار کنی آنچه ازو در آنست. (تاریخ بیهقی). پس از آن اختیار چنین کرد که بخراسان امیری فرستد. (تاریخ بیهقی). این هفتاد و اند تن را که اختیار کرده آمد یکسال ایشان را می باید آزمود. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). پس از آن اختیار چنین کرد که بخراسان امیری فرستد. (تاریخ بیهقی). این هفتاد واند تن را که اختیار کرده آمد یکسال ایشان را می باید آزمود. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). اختیار کرد که رسول از آن خوارزم شاه با رسولان وی باشد. (تاریخ بیهقی). امیر گفت: ترا اختیار کردیم بکدخدائی فرزند مودود هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کار کن. (تاریخ بیهقی). تیغ اختیار کرد که عالم بدو دهند چرخ اعتراض نارد بر اختیار تیغ. مسعودسعد. و حکما و زهّاد غذای خویش جو اختیار کرده اند. (نوروزنامه). و اگرکسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار پلید گذاشت... تا نجات ابد یابی باید آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه). او را پیش خواند و فرمود که پس از تأمل بسیار و استخارت... ترا بمهمی بزرگ اختیار کردیم. (کلیله و دمنه). برادر مهتر ایشان فرزندان روی بتجارت آورده سفری دور دست اختیار کرد. (کلیله و دمنه). وزیران در نهانش گفتند رأی ملک را چه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست و رأی همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رأی پادشاه اختیار کردم. (گلستان). گر ترا در بهشت باشد جای عاقلان دوزخ اختیار کنند. سعدی (گلستان). صاحبدلی بمدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را. سعدی (گلستان).
گزیدن. بگزیدن. برگزیدن. گزین کردن. استراء: از شاه بختیارتر امروز شاه نیست کو از همه جهان چو توئی کرد اختیار. فرخی. نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سربسر منیر. فرخی. از کارها کریمی و فضل اختیار کرد هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او. فرخی. پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار. فرخی. امیر ماضی ما را چون کودک بودیم... و بر همه فرزندان اختیار کرد. (تاریخ بیهقی). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین به آنکه اختیار کنی آنچه ازو در آنست. (تاریخ بیهقی). پس از آن اختیار چنین کرد که بخراسان امیری فرستد. (تاریخ بیهقی). این هفتاد و اند تن را که اختیار کرده آمد یکسال ایشان را می باید آزمود. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). پس از آن اختیار چنین کرد که بخراسان امیری فرستد. (تاریخ بیهقی). این هفتاد واند تن را که اختیار کرده آمد یکسال ایشان را می باید آزمود. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). اختیار کرد که رسول از آن خوارزم شاه با رسولان وی باشد. (تاریخ بیهقی). امیر گفت: ترا اختیار کردیم بکدخدائی فرزند مودود هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کار کن. (تاریخ بیهقی). تیغ اختیار کرد که عالم بدو دهند چرخ اعتراض نارد بر اختیار تیغ. مسعودسعد. و حکما و زهّاد غذای خویش جو اختیار کرده اند. (نوروزنامه). و اگرکسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار پلید گذاشت... تا نجات ابد یابی باید آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه). او را پیش خواند و فرمود که پس از تأمل بسیار و استخارت... ترا بمهمی بزرگ اختیار کردیم. (کلیله و دمنه). برادر مهتر ایشان فرزندان روی بتجارت آورده سفری دور دست اختیار کرد. (کلیله و دمنه). وزیران در نهانش گفتند رأی ملک را چه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست و رأی همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رأی پادشاه اختیار کردم. (گلستان). گر ترا در بهشت باشد جای عاقلان دوزخ اختیار کنند. سعدی (گلستان). صاحبدلی بمدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را. سعدی (گلستان).
تیره ساختن. تاریک ساختن. کدر کردن. بدون روشنی نمودن. رجوع به تار شود، تاراندن. رمانیدن. ترسانیدن. پراکندن و متفرق ساختن: تار کردن مرغی را. کبوترها را تار کردن. رجوع به تاراندن شود
تیره ساختن. تاریک ساختن. کدر کردن. بدون روشنی نمودن. رجوع به تار شود، تاراندن. رمانیدن. ترسانیدن. پراکندن و متفرق ساختن: تار کردن مرغی را. کبوترها را تار کردن. رجوع به تاراندن شود
همراه کردن. قرین کردن. موافق کردن. یکدل کردن. همداستانی کردن. اصحاب: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه طبری بلعمی). چو مهتر شدی کار هشیار کن ندانی تو داننده را یار کن. فردوسی. چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ خردیار کردی و رای و درنگ. فردوسی. فرنگیس را نیز کردند یار نهانی بر او برنهادند بار. فردوسی. و سپاه سیستان با خود یار کرد و به حرب خوارج بیرون شد. (تاریخ سیستان). با قلم چونکه تیغ یار کنی در نمانی ز ملک هفت اقلیم. ابوحنیفۀ اسکافی. مرد در این راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یارکند. ناصرخسرو. روی سرخی مادرش طلبد آنکه با اوش یار خواهد کرد. سنایی. دولت عشق یار خاقانیست توهمه دولتی که یارکنی. خاقانی. نسیمی از عنایت یار اوکن ز فیضت قطره ای همراه او کن. نظامی. عقل را با عقل دیگر یار کن امرهم شوری بخوان و کارکن. مولوی. گویی دواج روح که در کالبد دمید یا عقل ارجمند که با روح یار کرد. سعدی. ، چیزی را به چیزی منضم کردن. توأم کردن. مع کردن. ضم کردن. چیزی را به چیزی آمیختن و مخلوط گردانیدن: پس اگر از بهر آب زرد خورند (مازریون را) با او بیخ سوسن آسمانگون یار باید کرد. (الابنیه عن حقایق الادویه). با این شراب... تخم خرفه و طباشیر کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر قطران و ترمس وسعتر با این داروها یار کنند صواب باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر اندکی عسل بلادر با وی یار کنند قوی تر بود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر انگبین یا مویز یار کنند گرم تر باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند و اگر ماده سخت تیز و گرم باشد قدری پوست خشخاش با تخم یارکنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و کمان وی (کیومرث) چوبین بود بی استخوان... پس تیر اندازی به بهرام گور رسید بهرام کمان را با استخوان یارکرد و بر تیر چهارپر نهاد. (نوروزنامه). و چون برگرفتمی قدری آرد و روغن با آن یارکردمی و کلیچه پختمی. (سندبادنامه ص 209). در خرقه بست (بربطی چند) و پاره ای حلوا با آن یار کرد و بدان جوان فرستاد. (تذکرهالاولیاء). بر من بیمار شیرین گشت معجون اجل ز آنکه عشقت چاشنی خویش با آن یارکرد. میرخسرو (از آنندراج). ، یار گرفتن: طعنه زنی که یار کنم دیگر طعنه مزن که من نکنم باور. مسعودسعد
همراه کردن. قرین کردن. موافق کردن. یکدل کردن. همداستانی کردن. اصحاب: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه طبری بلعمی). چو مهتر شدی کار هشیار کن ندانی تو داننده را یار کن. فردوسی. چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ خردیار کردی و رای و درنگ. فردوسی. فرنگیس را نیز کردند یار نهانی بر او برنهادند بار. فردوسی. و سپاه سیستان با خود یار کرد و به حرب خوارج بیرون شد. (تاریخ سیستان). با قلم چونکه تیغ یار کنی در نمانی ز ملک هفت اقلیم. ابوحنیفۀ اسکافی. مرد در این راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یارکند. ناصرخسرو. روی سرخی مادرش طلبد آنکه با اوش یار خواهد کرد. سنایی. دولت عشق یار خاقانیست توهمه دولتی که یارکنی. خاقانی. نسیمی از عنایت یار اوکن ز فیضت قطره ای همراه او کن. نظامی. عقل را با عقل دیگر یار کن امرهم شوری بخوان و کارکن. مولوی. گویی دواج روح که در کالبد دمید یا عقل ارجمند که با روح یار کرد. سعدی. ، چیزی را به چیزی منضم کردن. توأم کردن. مع کردن. ضم کردن. چیزی را به چیزی آمیختن و مخلوط گردانیدن: پس اگر از بهر آب زرد خورند (مازریون را) با او بیخ سوسن آسمانگون یار باید کرد. (الابنیه عن حقایق الادویه). با این شراب... تخم خرفه و طباشیر کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر قطران و ترمس وسعتر با این داروها یار کنند صواب باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر اندکی عسل بلادر با وی یار کنند قوی تر بود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر انگبین یا مویز یار کنند گرم تر باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند و اگر ماده سخت تیز و گرم باشد قدری پوست خشخاش با تخم یارکنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و کمان وی (کیومرث) چوبین بود بی استخوان... پس تیر اندازی به بهرام گور رسید بهرام کمان را با استخوان یارکرد و بر تیر چهارپر نهاد. (نوروزنامه). و چون برگرفتمی قدری آرد و روغن با آن یارکردمی و کلیچه پختمی. (سندبادنامه ص 209). در خرقه بست (بربطی چند) و پاره ای حلوا با آن یار کرد و بدان جوان فرستاد. (تذکرهالاولیاء). بر من بیمار شیرین گشت معجون اجل ز آنکه عشقت چاشنی خویش با آن یارکرد. میرخسرو (از آنندراج). ، یار گرفتن: طعنه زنی که یار کنم دیگر طعنه مزن که من نکنم باور. مسعودسعد
پرستاری کردن. (از ناظم الاطباء). تعهد و غمخواری و حراست و مواظبت حال کسی کردن. توجه و مراقبت کردن ازکسی یا بیماری یا چیزی: و چون او نیز از دنیا برفت پسر او احمدخان پادشاه شد. این شمس آباد راتیمار نکرد تا خراب شد. (تاریخ بخارا ص 35). خاندانهای بزرگ قدیم را تیمار کردی و مردمان اصیل را نیکو داشتی هم از عرب و هم از عجم. (تاریخ بخارا ص 70). یکی عاطفت سیرت خویش کرد درم داد و تیمار درویش کرد. سعدی (بوستان). ، با شال و قشو، بدن اسب و دیگر ستور را مالش دادن. (ناظم الاطباء). با شانه، یعنی پشتخوار یا قشو، گرد و موی زاید را از تن اسب و استر و... گرفتن. قشو کردن. مالیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
پرستاری کردن. (از ناظم الاطباء). تعهد و غمخواری و حراست و مواظبت حال کسی کردن. توجه و مراقبت کردن ازکسی یا بیماری یا چیزی: و چون او نیز از دنیا برفت پسر او احمدخان پادشاه شد. این شمس آباد راتیمار نکرد تا خراب شد. (تاریخ بخارا ص 35). خاندانهای بزرگ قدیم را تیمار کردی و مردمان اصیل را نیکو داشتی هم از عرب و هم از عجم. (تاریخ بخارا ص 70). یکی عاطفت سیرت خویش کرد درم داد و تیمار درویش کرد. سعدی (بوستان). ، با شال و قشو، بدن اسب و دیگر ستور را مالش دادن. (ناظم الاطباء). با شانه، یعنی پشتخوار یا قشو، گرد و موی زاید را از تن اسب و استر و... گرفتن. قشو کردن. مالیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
شکافتن زمین با گاوآهن. (ناظم الاطباء). شخم زدن. شدیار کردن. آهن گاو راندن. اباثه. حرث. بدرازا شکافتن. بدرازا رخنه افکندن. (یادداشت مؤلف). شکافتن زمین با گاوآهن برای پاشیدن تخم. و به شکاف در غیر زمین نیز اطلاق توان کرد: صحرای سنگ روی و که سنگلاخ را از سم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد. فرالاوی. روستائی زمین چو کرد شیار گشت عاجز که بود بس ناهار. دقیقی. ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گوئی که همی زنخ بخاری بشخار. عماره. همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل بلند کوه بدندانها کنند شیار. فرخی. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد وآن کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار. منوچهری
شکافتن زمین با گاوآهن. (ناظم الاطباء). شخم زدن. شدیار کردن. آهن گاو راندن. اباثه. حرث. بدرازا شکافتن. بدرازا رخنه افکندن. (یادداشت مؤلف). شکافتن زمین با گاوآهن برای پاشیدن تخم. و به شکاف در غیر زمین نیز اطلاق توان کرد: صحرای سنگ روی و کُه سنگلاخ را از سُم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد. فرالاوی. روستائی زمین چو کرد شیار گشت عاجز که بود بس ناهار. دقیقی. ناخنْت زنخدان ترا کرد شیار گوئی که همی زنخ بخاری بشخار. عماره. همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل بلند کوه بدندانها کنند شیار. فرخی. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد وآن کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار. منوچهری